قبول کرد تا با دکتر رجال به دیدنش برویم. رمضانعلی پورمجیب، رئیس پیشین ساپکو هم همراه رجال آمده بود تا در این ملاقات حضور داشته باشد. گفتوگوی چهار نفره ما در آن روز به ذکر آن گذشت که چگونه ایران خودروساز شد. از اصغر قندچی گفت و بعد شرح داد که چگونه خیامیها ایران خودرو را ساختند. این نشست حدود دو ساعت طول کشید. ملاقات که تمام شد "پورمجیب" اجازه گرفت که دست نیازمند را به پاس همه خدماتش به کشور ببوسد با این گفته که تا کنون به غیر از دست پدر و مادرش به دست هیچ کس دیگری بوسه نزده است. حالا سه سال و نیم از این گفتوگو می گذرد. نیازمند نزدیک دو سال است از میان ما رفته و محمود خیامی نیز روز گذشته جان به جان آفرین تسلیم کرد، اما روایت نیازمند از خیامیها هنوز بوی تازگی میدهد.
***
*از خیامی ها و داستان تاسیس ایران ناسیونال روایت های مختلفی نقل شده است. شما در زمانی که آنان میخواستند صنعت خودرو سواری را در کشور پایه گذاری کنند در مرکز تصمیم گیری ها قرار داشتید. چه شد که ایران ناسیونال نتولد شد؟
یک روز در اتاقم نشسته بودم که منشی ام گفت آقا دو نفر آمدند میخواهند شما را ببینند و راجع به ساخت اتومبیل صحبت کنند. احمد و محمود خیامی بودند. گفتند ما دو برادریم که در مشهد گاراژ داریم. شما اگر سفارش یک اتومبیل به ما بدهید برایتان میسازیم. گفتم من هم دارم دنبال کسی میگردم که اتومبیل بسازد. گفتم خب شما گاراژ خیلی خوبی دارید و تعمیرات انجام میدهید ولی کارخانه اتومبیلسازی کلی پول میخواد. چقدر پول دارید؟ گفتند دو میلیون تومان. پایشان را در یک کفش کرده بودند که ما میخواهیم این کار را کنیم. گفتم خیلی خب. شما بروید و هفته دیگر بیایید دفتر من تا در این مدت فکر کنم. در این یک هفته فکر کردم که اینها آن جنم کار را دارند. درباره پولشان با رئیس بانک اعتبار صنعتی صحبت کردم خودم هم ناظر دولت بودم در این بانک بودم. به رئیس بانک تلفن کردم که ما در به در دنبال یک سرمایهگذار برای ساخت خودرو میگردیم اینها خیلی اصرار میکنند و کار هم بلدند یعنی بیهوا نیامدهاند. رئیس بانک گفت من با آنها کار میکنم، ردشان نکن. شبش من خوانده بودم که خودرو دکاور در آلمان ورشکست شده و آن برای فروش گذاشتهاند. ورشکست شده بود ولی اتومبیل خیلی خوبی بود. فوری رفتم از سفارت آلمان اطلاعات گرفتم و گفتند که بله اگر کسی علاقه داشته باشد، این خودرو را به آنها میفروشیم. فکر کردم که این کارخانه را بخریم چون ورشکسته شده با قیمت خوب میشود خرید. خیامی را صدا کردم گفتم آقاجان میخواهم امتحانت میکنم پاشو برو آلمان دکاور را پیدا کن بخر. یک مشاور حقوقی هم ببر و با آنها یک قرارداد ببند. نگران نباش که در این قرارداد اشتباه شود برای اینکه من نمیخواهم تو این را بخری و تو باید بنویسی که میخرم به شرط اینکه بیاورید در ایران سوارش کنید و تحویل من دهید ورود ماشین دستدوم هم قدغن است. شما اینها را به آنها نگویید. فناوری این خودرو را بخرید تا در ایران سوارش کنیم. در امضای قرارداد هم زیاد هم سخت نگیر. رفت و چنان زبر و زرنگ با یک قرارداد آمد که دکاور را خرید. بعد گفتم برو ایتالیابه فیات بگو که میخواهم یک کارخانه فیاتسازی در ایران بسازم. دکاور را دارم ولی این را نمیخواهم چون عاشق فیات هستم و قرارداد را ببندید. نمیدانم اینها با چه کسیمیرفتند و چه کار میکردند یک ماه بعدش میدیدم که با قرارداد آمده است.
*غیر از دکاور آیا خودروساز دیگری تنایل به همکاری با آنان داشت؟
یادم نیست احمد یا محمود بود. گفتم خیلی خب ولی ما فیات نمیخواهیم برای اینکه موتورش آلومینیومی است، موتور باید چدنی یا آهنی باشد. گفتند چکار کنیم گفتم میروی انگلیس کارخانه رودس که بهترین شاسیها را با موتور می سازند. در تمام اروپا و تمام تاکسیهایی که در لندن میروند و میآیند چندین سال است کار می کند، رودس است. اینها رفتند و یک ماهی طول کشید گفتم چه کار کردید؟ گفتند که نهتنها قبول کرده که بیاید اینجا برای ما کارخانه راه اندازی کند که تمام پرسها را میخرد و میآورد و سوار میکند. تمام کارگران ما را هم آموزش میدهد. اولین چیزی هم که میسازد تمام بدنه است که خیلی به چشم میخورد و به ما اعتبار یکساله داده که این در ده ماه تمام میشود.
*در رابطه با ساخت قطعات چه برنامه ای داشتند؟
قرار شد تا جایی که امکان داشته باشد قطعات این خودرو در داخل تولید شود. مثل صندلی و شیشه. کارخانه شیشه قزوین بتازگی راه اندازی شده بود و خیامی ها با آنان برای تامین شیشه صحبت کرده بودند. در گام اول برنامه بر این بود تا قطعات آسان در داخل ساخته شود و به مرور داخلی سازی این قطعات ادامه یابد.
*بانک توسعه صنعتی چگونه با آنان همکاری کرد؟
وقتی خیامی این موارد را گفت، گفتم پاشو بریم بانک. بانک هم گفت که شما فقط زمینتان را بخرید. زمین شان را در جاده کرج خریدند و آن طرف جاده کرج هم برای کارگران خانه ساختند. من هم هر ماه، می رفتم سر می زدم و می دیدم که پیشرفت کار شان چطور است. این انگلیسی ها، اینقدر قشنگ کار کردند، که من اصلاً تصور آن را نمی کردم. از این طرف ستون زده بود، داشت روی آن را سقف می زد. از آن سمت هم داشتند چاله پرس ها را می کندند و فوندانسیون زیر پرس ها، که بایستی که نرم باشد و فلان باشد را می گذاشتند. از آن سمت داشتند دیوار می چیدند و پنجره درست می کردند. اینها را، یکی اش را درست نمی کرد و برود سراغ یکی دیگر. همه با هم کار می کردند. حدود یک سال و نیم و بلکه حتی کمتر کار ساخت کارخانه تمام شد. کارخانه را که دیدم قسمت های مختلف را نشانم دادند. گفتند در اینجا با ورق آهن گلگیر و کاپوت و سقف درست می شود. آن سمت رنگ می شود. از آن سمت شاسی با موتور می آید و اینها را سر هم می کنند. بعد دیدم اتومبیلی شروع کرد به بیرون آمدن. مثلاً 100 تایی ساخته بود. گفت که حالا دیگر نمی شود. باید شاه را دعوت کنیم و افتتاح کند. گفتم بله. شاه را دعوت کنید.
*نحوه قیمتگذاری خودرو تولیدی آنها به چه شکلی بود؟
به قدری اینها خوب کار کردند، قیمتش را بایستی در وزارت اقتصاد محاسبه می کردند. دکتر محمد یگانه نشست و یک هفته با آنان قیمت را کشف کرد گفت 14 هزار تومان بفروشید. بعد اینها یادشان آمد که بهره ای که دارند به انگلیسی می دهند را حساب نکرده اند. آمدند و ما هم قبول کردیم. منتها دکتر محمد یگانه استاد این کار بود. قبول کرد که راست می گویید. این را هم هیچ وقت نگفته بودم. آن را حساب نکرده بودند. قیمت هر اتومبیل شد، 16 هزار تومان. آن اتومبیل هایی که سال اول و دوم و سوم ساخته شد، خیلی بهتر بود از آنهایی که آخر ساخته شد.
*آیا فکر می کردید که آنان بتوانند به نیاز بازار ایران به خودرو پاسخ دهند؟
کل مجوزی که ما برای واردات خودرو صادر می کردیم سالانه 5 هزار دستگاه بود اما ایران ناسیونال در سال اول 15 هزار دستگاه خودرو تولید کرد. به خیامی گفتم هول نشو ممکن است این همه اتومبیل روی دستت بماند. ممکن است که ورشکست شوید. البته ما هم نمی گذاریم. کنف می شوید و خجالت می کشید و انرژی ات از دست می رود. همان قدر درست کن که فروش برود. گفت مراقب هستم. تا ببینم فروش دارد خطرناک می شود، فوری، راه حل پیدا می کنم. قسطی بهشان می دهم. چه و چه و چه.
*وقتی درآمدشان بالا رفت چه کردند؟ آیا سرمایه گذاری هایشان نظارت می شد؟
خیامی ها آدمی لایق بودند و خداوند هم کمک شان می کند، نیتش هم خوب است. حالا، من اینجا نمی خواستم این را بگویم. ولی باید بگویم. نزدیک های این بود که من از وزارت اقتصاد بیرون بیایم. یک روز خیامی آمد و گفت که می خواهم عالیخانی و نیازمند را ببینم. برادر کوچک تر بود که آمد. گفت که ما صد میلیون تومان پول داریم. اول که آمدیم، دو میلیون تومان داشتیم. ما می خواهیم که یک موقوفه درست کنیم و همه این پول را داخل آن بگذاریم. ببینید. فقط این نبود که اینها توانستند بروند و آنجا اتومبیل بسازند. یک نیت پاکی هم پشت این بود. گفتم ما چه کار کنیم. گفت من 5 درصد می گذارم برای زن وبچه ها و نوه ها. 95 درصدش را می خواهم در مناقصه بگذارم. می خوام یک نوع موقوفه درست کنم که بخوربخور نشود و از بین ببرد. گفتم، خب. می خواهید که مثلاً چه کاری موقوفه بکند؟! گفت می خواهم که در تمام شهرهای بزرگ ایران، در مرکز استان ها، یک مدرسه ای بسازم مشابه مدارس فنی آلمان. که اینها کارهای فنی را یاد بگیرند. و بعد، وقتی هم که می آیند در فارغ التحصیل می شوند، یک پولی هم باشد که به آنها وام بدهند تا بروند و صنعت را راه بیندازند. شما دقت کنید در این کار به کجا رسیده بودند. بعد هم گفتیم، پس خودت چه کار می کنی؟ گفت 5 درصد برای من و خانوادهام، هر چقدر بخوریم کافی است. علاوه بر این، من وقتی که رفتم با انگلیسی قرارداد بستم، گفتم، مدت ها این را طوری که من درست می کنم، قطعات یدکی اش باید از فرنگ بیاید. ریز ریز ریز همه اینها را نمی سازم. فعلاً باید بدنه بسازم و بعد داخل را می خواهم بسازم. بعد گیربکس بسازم و بعد چه و چه. حالا، یدکی، را از این جدا کنید. یدکی را به خود من بدهید، آن را به شرکت ایران ناسیونال بدهید. من قبل از انقلاب انگلیس رفتم. عالیخانی هم آنجا بود. همین خیامی را دیدیم. دیدم که خیلی اوضاعش خوب است. گفتم اوضاع چطور است؟ گفت خیلی خوب. از کجا؟ پول قایم کرده بودید؟ گفت نه. آن 15 درصد قطعات یدکی، اینقدر برکت کرده است. قطعات یدکی 15 درصد پورسانت داشت. گفت همان اول، هنوز اتومبیل نساختیم، گفتم قطعه یدکی اش را کنار بگذارید. آن برای من. اینها را درست می کنیم و می گذاریم. اینقدر الان، زیاد است که بچه هایم و زن و خانه خیلی خوب داریم و زندگی مان را داریم می کنیم. ولی همه اش، دل من آنجاست.
*منش خیامی ها در سرمایه گذاری و تولید به جه شکلی بود؟
یاد دارم یک شب آقای خیامی که سرمایه گذاری وسیعی در صنعت خودروسازی کرده بود مهمانی مفصلی داد و عده زیادی را دعوت به شام کرد. من هم که تقریبا در اینگونه مهمانیها نمیرفتم در این مهمانی شرکت کردم. نیمه مهمانی بود که خانم خیامی نزد من آمد و خودش را معرفی کرد و گفت من یک خواهشی از شما دارم. گفتم بفرمائید. گفت من مدتهاست که از شوهرم (خیامی) خواهش می کنم که یک دست مبل برای خانه خودمان بخرد ولی نمی خرد و بجای آن عاشق خریدن ماشینآلات برای کارخانه است. من از شما خواهش میکنم به خیامی سفارش کنید که این یک دست مبل را بخرد و من اینقدر از مهمانهایم خجالت نکشم. واقعا تعجب کردم. خیامی با اینهمه درآمد و با این همه علاقه به همسرش خرید برای توسعه و بهبود کارخانه را به خرید یک دست مبل برای خانه اش رجحان می دهد.
خیامیها و برخوردارها پولهایشان را از راه حلال به دست آوردند و صنایع را توسعه دادند و مقدار زیادی خیرات و مبرات داشتند و در جامعه مذهبی افراد محترمی به شمار میآمدند. به کارگرانشان خیلی خوب میرسیدند و صنایعی را ایجاد کردند که نیاز کشور بود و فایدههای زیادی برای مردم داشت. آنان نزد دولتمردان و تکنوکراتها هم از احترام خاصی برخوردار بودند.
*روش کار شما در وزارت اقتصاد چگونه بود که سرمایه داران و کارآفرینان اعتماد می کردند برای شکل گیری صنعت جلو بیایند؟
یکی از کارهایی که ما کردیم که اتفاقاً ندانسته کار خوبی کردیم، این بود که حرف ها و تصمیمات مان را بوق نمی زدیم و کسی نمی فهمید. ما روزهای پنجشنبه کار نمی کردیم. صبح اتاق آقای دکتر عالیخانی می رفتیم. من هفت سال از آقای دکتر عالیخانی بزرگ تر بودم. تازه، از معاون های دیگر هم بزرگ تر بودم. تصمیم گرفتم هر کاری می خواهیم بکنیم، روزهای پنجشنبه، با هم هماهنگ کنیم و بعد برویم آن کار را انجام دهیم. به هم تعهد داده بودیم که بوق نمی زنیم. به روزنامه خبر نمی دهیم. اگر به نتیجه برسد، خودش دیده می شود. اتفاقاً این خیلی تصمیم به درد ما خورد. نه اینکه خیال کنید آن زمان افراد حسود نبودند. آن زمان هم همین آدم ها، همان ها بودند. یکی از تصمیم هایی که خیلی به درد من خورد، همین بود که گفتیم از امروز ما به کسی پروانه مونتاژکاری نمی دهیم. حتی یک آلمانی هم آمد گفت به من پروانه ساخت مرسدس بنز بدهید، نا هم برنامه ساخت داخل از او خواستیم که ببینیم تا چند سال دیگر قادر خواهیم بود در کشور خودمان بخشی از قطعات مرسدس بنز را تولید کنیم. آن فرد آلمانی گفت که شنا ستاره مرسدس بنز را هم نمی توانید بسازید. سهسال بعد از این جریان که کارخانه ایران ناسیونال هم راه افتاده بود به آلمان رفتیم. دولت آلمان با دولت ایران قهر کرده بود. نمی دانم به چه دلیل. شاه گفت که یک عده بروید و مقدمات آشتی را فراهم کنید. تیمی هشت نفره شامل عالیخانی، من، رئیس وقت اتاق بازرگانی، رئیس اتاق صنایع و خردجو که رئیس بانک توسعه صنعتی بود، به آلمان رفتیم. آنجا خیلی با احترام با ما برخورد کردند. هر جا می رفتیم بیرق ایران بالای هتل ما آویزان می کردند. چراغ قرمزها را سبز می کردند. اسکورت داشتیم. در یک چنین موقعیتی، مرسدس بنز ما را دعوت کرد که کارخانه اش را نشان مان بدهد. در سالنی نشستیم و رئیس کل مرسدس بنز ایستاد و چند دقیقه حرف زد. بعد گفت به خاطر احترام به شما گفته ام اولین اتومبیلی که ساخته ایم را روغن کاری و تمیز کنند چون می خواهم آقای وزیر را سوار کنم و خودم آن را برانم. گفتیم خیلی خوب. همه رفتیم بیرون. محوطه کارخانه بسیار بزرگ مثل بود. آنقدر گلکاری و درختکاری عظیم کرده بودند که به جنگل می مانست. اتومبیل را آوردند. مثل درشکه بود. منتها جای اسب ها یک موتور بود. رئیس بنز پشت فرمان نشست. مثل درشکه هم دو نفر جا داشت. خودرو را خودش راهش انداخت و با علیخانی حرکت کردند. البته خیلی آهسته تقریباً به سرعت پیاده روی یک فرد. رفتند و دوری زدند و از سمتی که ما ایستاده بودیم وارد شدند. رئیس مرسدس بنز ترمز گرفت و ترمز نایستاد. کمی هم سرازیری بود. آلمانی ها فوری دویدند و با دست توانستند خودرو را نگه دارند. پیاده شدند و پایین آمدند، من آن زمان داشتم این سمت و آن سمت را نگاه می کردم. همه حواس شان به اتومبیل بود. دیدم آن فردی که به من گفته بود شما ستاره بنز را هم نمی توانید بسازید کنار من ایستاده است. گفتم دیدید. این همان اتومبیلی است که می خواستید بسازید، اما ترمزش نگرفت. ولی الآن ایران ناسیونال کلی خودرو می سازد و همه ترمز هایش هم می گیرد.
مطالب مرتبط
نظرات کاربران برای این مطلب فعال نیست