اگر در اروپا شباهتهای حداکثری باعث پیدایش یک حزب و ورود نخبگان سیاسی به آن میشود، در آمریکا اشتراکات حداقلی بنیانهای یک حزب سیاسی را به وجود میآورد. بنابراین بهتر است برای آمریکا به جای حزب از واژه جبهه و گروه سیاسی استفاده کنیم. ما دقیقا این تجربه را از سر گذراندهایم؛ بهطور مثال در زمان اصلاحات افرادی تحت عنوان اصلاحطلبان کندرو، میانهرو و تندرو تصمیم گرفتند تشکل سیاسی را به نام جبهه مشارکت ایجاد کنند؛ اما یکی در اقتصاد چپگرا بود و دیگری راستگرا؛ یکی خود را مقید به تمام اصول قانون اساسی میدانست و دیگری متعهد به برخی از اصول آن؛ یکی توسعه سیاسی را مقدم میدانست و دیگری توسعه اقتصادی. به اینگونه تشکلهای سیاسی اصطلاحا در علم سیاست حزب باز یا مرکزگریز در برابر حزب بسته یا مرکزگرا میگویند. از همین رو ساختار اولی منعطف و فاقد انضباطهای ایدئولوژیک است و دیگری از ساختاری متصلب و همینطور سلطه ایدئولوژیک برخوردار است. اما چرا در آمریکای توسعهیافته و دارای نظام سیاسی پلورالیستی برخلاف اروپا شاهد چنین تجربهای هستیم. برای پاسخ به این سوال باید پیش از هر چیزی به سراغ ریشههای تاریخی سیاست و حکومتورزی در آمریکا برویم. از این حیث شاید بتوان ادعا کرد که بنیانگذاران آمریکا بیشترین سهم و نقش را در فاصله گرفتن احزاب از تصلب و وحدت ایدئولوژیک ایفا کردهاند. در شمارههای ۹ و ۱۰ مقالههای فدرالیست هم الکساندر همیلتون و هم جیمز مدیسون به خطرات ناشی از جناحبندیهای سیاسی اشارات مفصلی دارند همینطور جورج واشنگتن خطابههای تند و شدیداللحنی علیه تحزبگرایی دارد؛ او که خود بدون عضویت در یک حزب سیاسی به مقام ریاستجمهوری رسید، در خطابه «فارول» یا سخنرانی خداحافظی با هموطنان و دوستانش اینچنین علیه تحزبگرایی سخن میگوید: «حکومتی که نتواند در برابر فعالیتهای جناحی مقاومت کند... فقط در اسم حکومت است... قبلا به خطراتی اشاره کردم که از جانب احزاب ما را تهدید میکند؛ بهخصوص در باب احزابی که بر مبنای تقسیمات جغرافیایی تشکیل شدهاند. اکنون مایلم در ارتباط با تاثیرات زیانبار حزبگرایی نکاتی را گوشزد کنم... حزبگرایی در حکومتهایی که منتخب مردمند از جایگاهی بلند برخوردار است؛ ولی حقیقتا بدترین دشمن این نوع حکومتها است. پیروزی متناوب یک جناح بر جناح دیگر که حس انتقامجویی را که بالطبع از نارضایتی حزبی ریشه میگیرد، تشدید میکند و طی اعصار مختلف موجب سهمناکترین شرارتها شده، خود یک استبداد دهشتناک است و این روند به مرور زمان به استبداد رسمیتر و دائمیتر تبدیل میشود...» واشنگتن در ادامه این خطابه میافزاید: «به باور من، دردسرهای متعارف و مستمر ناشی از حزبگرایی به قدر کافی مهم هستند که مردمان خردمند به آن توجه کنند و پرهیز از اشاعه و تهدید آن را برای خود یک تکلیف ملی بدانند... برخی بر این عقیدهاند که در کشورهای آزاد احزاب نقش مفیدی بر نظارت بر دستگاه دولت ایفا میکنند و برای حفظ روح آزادی لازمند، در نظامهای پادشاهی و میهنپرستانه ممکن است نگرش مداراگرایانه نسبت به حزب داشته باشند؛ اما در حکومتهای مردمی که دولت منتخب ملت است، تشویق این روحیه جایز نیست...گرایشهای طبیعی مردمی ایجاب میکند برای پیشبرد اهداف مفید همیشه به قدر کفایت از این روحیه موجود باشد؛ اما ازآنجاکه همیشه خطر افراطگرایی وجود دارد، باید با نیروی افکار عمومی برای تقلیل یا آرام کردن آن تلاش کرد. این آتشی است که نباید خاموش شود، بلکه باید با نظارت مستمر مانع از شعلهور شدن آن شد؛ چون ممکن است به جای آنکه مولد گرما باشد، همه چیز را یکسره بسوزاند و به خاکستر تبدیل کند.» خطابه فارول در ۱۷۹۶ ایراد شد؛ اما واقعیت ساختاری و کارکردی احزاب سیاسی در سیر تاریخ تکاملی خود نشاندهنده ماندگاری و تاثیرگذاری آن تا به امروز است. تحت همین ملاحظات است که احزابی باز و در عین حال کنترلشده و با نقاط اشتراک حداقلی در ایالاتمتحده شکل میگیرد در ذیل همین تجربه اندیشمندان علوم سیاسی در این کشور سیر تطور و تکامل احزاب آمریکایی را به ۶دوره تقسیمبندی میکنند.
اولین دوره تاریخ احزاب در آمریکا به سالهای ۱۸۰۰ تا ۱۸۲۸ بازمیگردد. این مقطع زمانی میزبان دو حزب فدرالیست (طرفدار قانون اساسی و حکومت فدرال) و ضدفدرالیستها که مخالف شکلگیری حکومت مرکزی قدرتمند بودند، میشود. از ۱۸۲۸ دوره دوم تاریخ تحزبگرایی در ایالاتمتحده آغاز میشود و تا سال ۱۸۵۴ نیز ادامه مییابد. در این دوره حزب ویگ به رهبری هنری کلی و حزب دموکرات به رهبری اندرو جکسون به فعالیت مشغول بودند. دوره سوم بردهداری درکانون توجه قرار میگیرد یعنی بین سالهای ۱۸۵۴ تا ۱۸۹۰ حزب ضدبردهداری جمهوریخواه تشکیل میشود که بسیاری از اصول اقتصادی حزب ویگ را نیز تداوم میبخشد و در مقابل حزب دموکرات که با جدیت زیاد از بردهداری دفاع میکند.
در چهارمین دوره که سالهای ۱۸۹۶ تا ۱۹۳۲ را دربرمیگیرد، دو حزب جمهوریخواه و دموکرات متاثر از عصر موسوم به ترقی میشوند و بهتدریج موضوعاتی از قبیل تعرفهها، شکلگیری تراستها و اتحادیههای کارگری و مساله کودکان کار دو حزب اصلی آمریکا را به شدت تحتتاثیر قرار میدهد.
اما دوره پنجم مصادف با «نیو دیل» روزولت میشود. پس آغاز آن را باید در سال ۱۹۳۳ دانست. دموکراتها با شکلدهی به لیبرالیسم آمریکایی میزبانی نخبگان کاتولیک، یهودیان و آمریکاییهای آفریقاییتبار را بر عهده میگیرد و پیوندهای نزدیکی نیز با اتحادیههای کارگری، سفیدپوستان جنوب، روشنفکران پیشرو و گروههای پوپولیستی پیدا میکند. همه این جریانات اطراف روزولت جمع میشوند تا او بتواند به اصلاحات اقتصادی در داخل و همچنین تنشهای خارجی و جنگ سروسامان دهد. در مقابل، جمهوریخواهان مدافع ارزشهای محافظهکارانه بودند و پایگاهشان در شمال و بهویژه شمال شرقی ایالاتمتحده بود. تقریبا از نیمه قرن بیستم بود که حزب دموکرات به حزب چپ میانه و لیبرال شهره شد و حزب جمهوریخواه به حزب محافظهکار و راست میانه گرایش پیدا کرد.
اما ششمین دوره سیر تکاملی دو حزب اصلی آمریکا با استراتژی «جنوبمحور» نیکسون و موفقیت آن در انتخابات ۱۹۶۸ آغاز میشود. به این ترتیب جمهوریخواهان در جنوب، مناطق روستایی و حومه شهری مسلط شدند؛ درحالیکه لیبرالها بر مناطق ساحلی و شمال شرقی و شهرهای بزرگ سلطه یافتند و در میان اقلیتهای نژادی جایی مستحکم برای خود دست و پا کردند. این الگوی ششم کم و بیش تا به امروز در تاریخ تحولات سیاسی معاصر آمریکا تداوم داشته است؛ اما واقعیت این است که این سیر تاریخی که متخصصان علوم سیاسی به آن اشاره میکنند، بیشتر مبتنیبر شباهتهای درونحزبی است تا تکیه و تمرکز بر تفاوتها و تمایزها. از همین رو دچار تقلیلگرایی قابلتوجه میشود. اگرچه این سیر تکاملی از جابهجاییهای بزرگ ایدئولوژیک در دو حزب دموکرات و جمهوریخواه که حداقل از ۱۸۵۲ مقام ریاستجمهوری و از سال ۱۸۵۶ کنگره را تحت سلطه قرار داده بودند، پرده برمیدارد و نشان میدهد که دموکراتها در مقطع زمانی راست و در مقطع دیگری در سمت چپ سیاست آمریکا قرار میگرفتند و همین ویژگی در مورد جمهوریخواهان نیز قابلاستناد است؛ اما کمتر بر ساختار منعطف و مرکزگریز حزب دست میگذارد. برای روشن شدن بحث باید به ورود و خروج برخی جریانات سیاسی از یک حزب و مهاجرت آنها به حزب دیگر اشاره کرد. یکی از مهمترین و مشهورترین این جابهجاییها به جناحی تحتعنوان نومحافظهکاران آمریکایی بازمیگردد (مایکل هرینگتون، نویسنده کتاب آمریکای دیگر در سال ۱۹۷۳ برای اولین بار از این واژه برای این جناح خاص سیاسی آمریکا استفاده کرد.) پدرخوانده آنها یعنی ایروینگ کریستول نه طرفدار برنامه معروف «جامعه بزرگ» جانسون بود؛ به همین دلیل تافته جدابافتهای از لیبرالها بود و نه مخالف مطلق دولت رفاه و از این حیث خطمشیاش در محافظهکاران فاصله میگرفت. با این همه و با برخی گرایشهای تروتسکیستی، کریستول، مک شاتمن و جیمز بورنهام چهرههای شاخص نومحافظهکاری در دهه ۱۹۶۰ سر از حزب دموکرات درآوردند؛ اما به تدریج در جدالهای درونحزبی نگرانی آنها از ظهور چپ جدید و شیفت لیبرالیسم به سوی رادیکالیسم در دموکراتها فزونی گرفت. اوج این نگرانیها به اوایل دهه ۱۹۷۰ بازمیگشت. وقتی که آنها برای مقابله با این جریان چپ جدید دور هنری جکسون، سناتور ایالت واشنگتن حلقه زدند تا مک گاورن، نماینده جریان مقابل را به زانو بنشانند؛ اما تلاش آنها ناموفق از آب درآمد. روی کار آمدن دولت کارتر در سال ۱۹۷۶ و سیاست مماشاتگرایانه وی در مقابل شوروی نیز مزید بر علت شد که آنها در سال ۱۹۸۰ بار و بنهشان را جمع کنند و به حزب جمهوریخواه و دولت ریگان بپیوندند. این نمونه تاریخی خود نمایی از جبههای بودن حزب در آمریکا را به خوبی به نمایش میگذارد. حتی بهدلیل چنین ساختار انعطافپذیری میتوان احزاب در آمریکا را با شرکتهای سهامی مقایسه کرد که هر کسی بنا به سرمایه، قدرت و نفوذش سهمی از حزب و احتمالا قدرت را از آن خود میکند. درواقع ما در آمریکا شاهد احزاب طیفی هستیم؛ بهطور مثال در دموکراتها از منتهیالیه چپ تا منتهیالیه راست آن شاهد طیفهای متنوع ایدئولوژیک هستیم. در چارچوب مقتضیات امروز میتوان این طیفبندی را این چنین نمایش داد. از برنی سندرز سوسیالیست در منتهیالیه چپ، بایدن و اوباما در میانه و سپس هیلاری کلینتون در منتهیالیه راست حزب میتوان نام برد.
همین ویژگی دقیقا در مورد حزب جمهوریخواه نیز صدق میکند؛ در منتهیالیه چپ چهرههایی از قبیل جورج بوش پدر و سناتور رندپال میتوان نام برد. در میانه چهرههایی چون نیکسون، کیسینجر، کالین پاول و... قرار میگیرند و در منتهیالیه راست ناسیونالیستهایی همانند ترامپ یا طیفی دیگر تحتعنوان نومحافظهکاران.
حالا با این مقدمه تقریبا تفصیلی به سراغ دولت امروز بایدن برویم و بر مبنای همین بنیانهای تاریخی و تئوریک به تبیین چینش مهرههای کلیدی آن بپردازیم.
دولت بایدن همچون بسیاری از دولتهای پیشین آمریکا به تناسب ماهیت تاریخی - انضمامی حزب در این کشور، دولت همسنگ شرکتهای سهامی است؛ یعنی تلاش شده است به طیفهای گوناگون این حزب سهمی در قدرت و کابینه داده شود. از این حیث سهامداران این شرکت (دولت) را میتوان به دو دسته کلی تقسیمبندی کرد: سهامداران در دستگاههای مرتبط با امنیت ملی و سیاست خارجی و در مقابل، سهامداران در دستگاههای مرتبط با اقتصاد، آب و هوا و انرژی.
تیم امنیت ملی و سیاست خارجی این دولت را خود بایدن در دست گرفته است و از همین رو بیشتر به چپ میانه گرایش دارد و همینطور دموکراتهای راستگرا نیز جایگاه مستحکمی را در آن به خود اختصاص دادند. در مقابل، تیم اقتصادی دولت پساترامپ سهم جریان پیشرو و سوسیالیستهای حزب به رهبری برنی سندرز شده است. در گروه اول به نامهای پرآوازهای برمیخوریم:
آنتونی بلینکن، وزیر خارجه (طرفدار مداخلهگرایی لیبرال و عضو اتاق فکر CSIS در واشنگتن که گرایش به راست میانه دارد) او را دیپلمات دیپلماسی سخت نیز میخوانند.
جیک سولیوان، مشاور امنیت ملی که حداقل از سال ۲۰۰۸ در شمار نزدیکان هیلاری کلینتون راستگرا بوده است. اول در دستگاه دیپلماسی وی و سپس در انتخابات سال ۲۰۱۶ در مقام مشاور ارشد سیاست خارجی هیلاری به ایفای نقش پرداخت. او نیز همچون بلینکن از حامیان سیاست خارجی کلاسیک آمریکا مبتنیبر مداخلهگرایی، چندجانبهگرایی و بهویژه کار با متحدان اروپایی و همچنین طرفدار ترویج ارزشهای لیبرالی همچون دموکراسی و حقوق بشر در جهان است.
آوریل هینز، مدیر آژانس اطلاعات ملی که سابقه فعالیت در سیا را دارد و یک مامور اطلاعاتی کارآزموده است.
مایکل مورل و تام دونیلون، گزینههای احتمالی برای سیا نیز هر دو از حامیان شکنجه تروریستها برای ارتقای استانداردهای امنیتی در کشور و همینطور حملات موضعی با استفاده از هواپیماهای بدون سرنشین هستند.
لوید آتین و میشل فلورنوی گزینههای احتمالی برای پست وزارت دفاع نیز از حامیان افزایش بودجه نظامی آمریکا، رویکرد سخت در قبال رقبای جهانی ایالاتمتحده همچون چین و روسیه هستند.
با توجه به مرتبط بودن وزارت خزانهداری به بحث سیاست خارجی آمریکا بهدلیل کاربست سیاست تحریمی و اجرای آن توسط این وزارتخانه، جنت یلن نیز در این ردهبندی قرار میگیرد؛ با این تفاوت که او بیشتر از سایرین گرایش به چپ میانه دارد.
اما ضرورت اخراج ترامپ از کاخ سفید و پیامدهای ویرانگر کووید-۱۹ بر اقتصاد آمریکا و همچنین مساله تشدید نابرابریهای اقتصادی در آمریکا باعث شد که دو بال چپ و راست حزب به یک مصالحه کمسابقه دست بیابند. این مصالحه در ۹ جولای ۲۰۲۰ عملیاتی شد؛ زمانی که دو رقیب در انتخابات مقدماتی دموکراتها یعنی سندرز و بایدن بهطور مشترک از یکی از چپگراترین برنامههای اقتصادی حزب دموکرات در طول چند دهه اخیر رونمایی کردند. برنامهای که در آن روز تاریخی از آن رونمایی شد، دربرگیرنده اصلاحات گسترده و بزرگ در حوزههای اقتصادی، نژادی و زیستمحیطی بود. دامنه اصلاحات وعده دادهشده به حدی بود که کارشناسان سیاست داخلی آمریکا از آن بهعنوان چپگراترین برنامه اقتصادی-اجتماعی پس از برنامه «جامعه بزرگ Great Society» لیندون جانسون نام بردند. جانسون در سخنرانی معروف خود در سال ۱۹۶۴ در دانشگاه میشیگان وعده محو کلی فقر و عدالت نژادی را داد. این برنامه شامل مخارج عمده جدید در حوزه آموزش، مراقبتهای بهداشتی، چالشهای شهری، فقر روستایی و حملونقل بود. این برنامه از نظر گستردگی و تغییر در جهتگیریها شباهت زیادی به سیاست «نیو دیل» فرانکلین روزولت داشت. برآورد کارشناسان این است که در صورت عملیاتی شدن برنامه اقتصادی ۹ جولای، آمریکا از حیث سیاست داخلی بهویژه در حوزه اقتصادی به سمت سوسیال دموکراسی و دولتهای رفاه از نوع کشورهای اسکاندیناوی حرکت کند و به این ترتیب بزرگترین مداخله دولت در حوزههای اقتصادی رقم بخورد. در روز ۹ جولای یک نفر بسیار خشنود بود و آن کسی نبود جز فائز شاکر سوسیالیست، مدیر ستاد انتخاباتی سندرز در سال ۲۰۱۶.
از همین رو تیمی که قرار است در قالب شورای مشاوران اقتصادی فعالیت کنند، کاملا با این برنامه همسو و هماهنگ هستند. چهرههای اصلی تیم اقتصادی چپگرایانه بایدن سیسیلیا رز اقتصاددان دانشگاه پرینستون، نیرا تاندن، جرد پرنستاین، هیتر بوشی، ادی واله آدی یمو هستند. این تیم از طرفداران دوآتشه «جنبش هیچ کارگری نادیده گرفته نمیشود (NO Worker Left Behind Movement)» هستند تا توان آن را بیابند بخش مهمی از بدنه آرای ترامپ یعنی کارگران یقهآبی (کارگران یدی) را به دامن دموکراتها بازگردانند. آنها همچنین قرار است به مصالحه بایدن و سندرز در ۹ جولای جامه عمل بپوشانند؛ یعنی چهار برابر کردن کمک دولتی در حوزه مسکن، سه برابر کردن کمک دولت به مهدکودکهای خانوادههای فقیر، رایگان کردن دانشکدههای منطقهای و گسترش بورسیههای دولتی، اهدای ۱۰۰میلیارد دلار برای وام مسکن،۱۰ میلیارد دلار برای بهبود زیرساختهای حملونقل در مناطق فقیرنشین، عملیاتیسازی برنامههای بنیادین در زمینه بیمه سلامت، مهاجرت و مبارزه با گرمایش زمین.
متیو ایگلسیاسِ لیبرال در پایگاه اینترنتی واکس برنامه اقتصادی این تیم را در یک جمله خلاصه میکند: «گسترش شدید دولت رفاهی» و مایک هاکبی جمهوریخواه و فرماندار سابق آرکانزاس در فاکسنیوز آن را مصداق عیان و بارز دخالت بزرگ و شدید دولت در بازار میخواند. حال باید دید عاقبت و سرانجام این شرکت سهامی چه خواهد شد؟ اگر قیاسهای تاریخی را در نظر بگیریم، شاید تجربه دولت جانسون پیشرویمان باشد؛ دولتی که تز «جامعه بزرگ» و سوسیالیسم را در داخل استارت زد و جنگ ویتنام و مداخلهگرایی بینالمللی آمریکا در دنیای خارجی. حتی نمونه دیگر اما دورتر نیز باز چنین تجربهای را پیش رویمان میگذارد؛ «نیو دیل» فرانکلین روزولت در داخل و پایان دادن به سیاست انزواگرایانه آمریکا در جهان و مداخله آمریکا در جنگ جهانی دوم.
منبع: دنیای اقتصاد
مطالب مرتبط