«ماریلین برگر» در گزارش ۳۰اوت در نیویورک تایمز نوشت، خبر درگذشت او روز سهشنبه ازسوی رسانههای خبری دولتی روسیه اعلام شد. در گزارش این رسانهها آمده که او به خاطر یک «بیماری سخت و طولانی» نامشخص درگذشته است.
تعداد کمی از رهبران در قرن بیستم بودند که تاثیری چنین شگرف بر زمانه خود داشتند. گورباچف در اندکی بیش از ۶سال پر التهاب، از روی کار آمدنش پرده آهنین را کنار زد و به شکلی قاطعانه فضای سیاسی جهان را متحول ساخت. او با آغاز بازسازی سیاسی و اقتصادی کشورش (پیکربندی دوباره جامعه و اقتصاد متزلزل) وعده بازگشایی بیشتری در داخل را داد. هدف او از میان بردن امپراتوری شوروی نبود؛ اما ظرف پنج سال پس از به قدرت رسیدن، او بر انحلال اتحادیه جمهوریهای سوسیالیستی شوروی نظارت داشت. او به حضور شوروی در افغانستان خاتمه داد و در مدت پنجماه فوقالعاده در سال۱۹۸۹، شاهد فروپاشی سیستم کمونیستی از بالتیک تا بالکان در کشورهایی بود که پیشتر به واسطه فساد گسترده و اقتصادهای رو به زوال ضعیف شدند و در مسیر حضیض قرار داشتند.
به همین دلیل او زمانی که در قدرت بود از سوی توطئهگران تندروی کمونیست و لیبرالهای سرخورده به یکسان مورد آزار بود. گروه اول میترسیدند که او سیستم کهن را از میان خواهد برد و گروه دوم از این نگران بود که او چنین نخواهد کرد. در خارج از کشور اما از او بهعنوان قهرمان تجلیل میشد. نزد جورج کنان (دیپلمات برجسته آمریکایی و شورویشناس نامدار) گورباچف یک «معجزه» بود؛ مردی که جهان را آنگونه که بود میدید و ایدئولوژی شوروی او را کور نکرده بود. اما برای بسیاری در داخل شوروی، تحولی که گورباچف رقم زد یک فاجعه بود. ولادیمیر پوتین، رئیسجمهور روسیه، فروپاشی شوروی را «بزرگترین فاجعه ژئوپلیتیک کشور» نامید. نزد پوتین (و همقطارانش در کا.گ.ب که اکنون حلقه داخلی قدرت در روسیه را تشکیل می دهند) پایان شوروی لحظهای شرمآور و البته شکستی بود که حمله به اوکراین در سال جاری به معنای کمک به ترمیم آن شرم و شکست بود.
پوتین در ۲۴فوریه زمانی که آغاز جنگ در اوکراین را اعلام کرد با اشاره به فروپاشی شوروی گفت: «فلج قدرت و اراده اولین گام به سوی انحطاط و فراموشی کامل است.» گورباچف البته اظهارنظر عمومی و آشکاری درباره جنگ در اوکراین نداشت؛ اما بنیاد او در ۲۶فوریه خواستار «توقف سریع خصومتها» شد. یکی از دوستان نزدیک گورباچف به نام «الکسی.اِی.وِنِدیکتوف» که روزنامهنگار است، در مصاحبهای در ماه ژوئیه اعلام کرد که گورباچف «نگران» جنگ بود و آن جنگ را به مثابه گامی در راستای تضعیف «تلاشهای دوران زندگیاش» مینامید. وقتی گورباچف در شوروی به قدرت رسید، فرزند وفادار کمونیسم بود؛ اما فرزندی که تحولات و امور را از منظری تازه و «چشمانی جدید» مینگریست. او به ادوارد.اِی.شواردنازده (که در سال۱۹۸۴ وزیر خارجه مورد اعتمادش شده بود) میگفت: «ما نمیتوانیم به این سبک در طولانیمدت زندگی کنیم.» او ظرف پنج سال بسیاری از کارهایی که حزب آن را تخطیناپذیر میدانست، واژگونه کرد.
گورباچف بهعنوان «مرد بازگشایی، نگرش و تحرک فراوان» به ۷دهه میراث حکومت کمونیستی مینگریست و شاهد فساد رسمی بود، شاهد نیروی کاری بود که فاقد انگیزه و نظم بود، شاهد کارخانههایی بود که کالاهای بیکیفیت تولید میکردند و شاهد نظام توزیعی بود که کمتر ضامن مصرفکنندگان و بیشتر ضامن «قفسههای خالی» بود؛ قفسههایی که تقریبا خالی از هر چیز به جز ودکا بود. شوروی به یک قدرت بزرگ جهانی تبدیل شده بود که پاشنه آشیل آن اقتصاد ضعیف بود. وقتی تنشزدایی شرق- غرب پرتوی بر درون این جامعه بسته تاباند، طبقه روزافزونی از نخبگان تکنولوژیک، علمی و فرهنگی دیگر نمیتوانستند کشورشان را به پای غرب برسانند و در برابر غرب عرض اندام کنند و بنابراین، کشور خود را دچار کمبود یافتند. مشکلات عیان بودند؛ راهحل اما چنین نبود. گورباچف احساس میکرد که باید به سمت همان وعده خود مبنی بر بازسازی و پیکربندی دوباره نظام سیاسی و اقتصادی شوروی برود. او میان دو نیروی عظیم و مخالف گرفتار شده بود. از یکسو، عاداتی که با ۷۰سال زندگی از گهواره تا گور در کمونیسم ریشه دوانده بود، از سوی دیگر، ضرورت حرکت سریع برای تغییر راه و رسمهای قدیمی برای نشان دادن اینکه نتیجه این جابهجاییها و تغییرات هر چه باشد، موقتی است و ارزش آزمودن را دارد.
این وظیفهای بود که او پس از برکناری از سمت خود مجبور به واگذاری آن به دیگران شد: نتیجه دوگانگی خودش و کودتای نافرجام علیه او توسط تندروهایی که خودش آنها را به حلقه درونی خود ارتقا داده بود. هدف بازگشاییهایی که گورباچف دنبال میکرد – آنچه گلاسنوست نامیده شد- و سیاست پروسترویکای او، بازسازی مبانی بسیار ضعیف جامعه بود؛ اما به یک شمشیر دو دم علیه خودش تبدیل شد. در تلاش برای پر کردن «نقاط خالی» تاریخ شوروی، به قول خودش، گورباچف با بحث صریح درباره اشتباهات کشور، متحدان بیحوصله خود را آزاد کرد تا از او انتقاد کنند و بوروکراسی کمونیستی تهدیدشده هم برای حمله به او آزاد شد. با این حال، پنج سال اول زمامداری گورباچف با دستاوردهای مهم (و حتی استثنایی) مشخص میشود:
* او ریاست یک توافقنامه تسلیحاتی با ایالات متحده را بر عهده داشت که برای اولینبار یک کلاس کامل از تسلیحات هستهای را از میان برد و شروع به خروج بیشتر سلاحهای هستهای تاکتیکی شوروی از اروپای شرقی کرد.
* او نیروهای شوروی را از افغانستان خارج کرد؛ اعتراف ضمنی به اینکه حمله به افغانستان در سال ۱۹۷۹ و ۹سال اشغال این کشور یک شکست بوده است.
* درحالیکه در ابتدا ابهام داشت، اما سرانجام فاجعه نیروگاه هستهای در چرنوبیل را در معرض دید عموم قرار داد؛ نمایشی از صراحت که در اتحاد جماهیر شوروی سابقه نداشت.
* او انتخابات چندحزبی در شهرهای شوروی را تصویب کرد؛ اصلاح دموکراتیکی که در بسیاری از جاها رهبران کمونیست دوآتشه را از قدرت خارج کرد.
* او به فساد در حلقههای بالای حزب کمونیست تاخت؛ تسویهای که صدها بوروکرات را از پستهایشان برکنار کرد.
* او اجازه داد ناراضی زندانی «آندری.دی.ساخاروف» آزاد شود؛ فیزیکدانی که در توسعه بمب هیدروژنی شوروی نقشی اساسی داشت.
* او محدودیت و ممنوعیت بر رسانهها را برداشت و اجازه داد کتابهای سابقا سانسورشده انتشار یابند و فیلمهای سابقا ممنوعه نمایش داده شوند.
* در گسستی آشکار از سابقه رسمی و بیخدایی دوره شوروی، او روابطی دیپلماتیک با واتیکان برقرار کرد و به ترویج قانون آزادی وجدان که ضامن حق مردم برای «رضایت از نیازهای معنویشان» بود، کمک کرد.اگرچه گورباچف در خارج بهعنوان قهرمانی شناخته میشود که به تغییر جهان کمک کرد (و در سال۱۹۹۰ جایزه نوبل صلح را دریافت کرد) اما در داخل بهعنوان فردی ناکام ترسیم میشود که نتوانست به وعده خود مبنی بر تغییر اقتصادی عمل کند. جملهای ورد زبانها بود دال بر اینکه در یک رایدهی آزاد، گورباچف میتوانست رئیسجمهور هر کشوری شود جز شوروی. پس از پنج سال اول زمامداری گورباچف، قفسهها هنوز خالی بود؛ درحالیکه شوروی در حال تجزیه بود. شواردنادزه که دست راست او بود – و کمک کرد تا پایان مسالمتآمیز کنترل شوروی بر اروپای شرقی رقم بخورد- در اواخر۱۹۹۰ استعفا کرد و هشدار داد که صدای پای دیکتاتوری شنیده میشود و مرتجعان در حزب کمونیست در شُرُف زمینگیر کردن اصلاحات بودند.
گورباچف در ۲مارس۱۹۳۱ در «پریولنوی»، روستایی کشاورزی در منطقه استاوروپول در قفقاز زاده شد. خانواده او از دهقانان اصیل بودند و نان خود را با عرق جبین بهدست میآورند. در دوران کودکیاش، اشتراکیسازی اجباری زمین باعث شد که این منطقه سابقا حاصلخیز به «منطقه فاجعهزده و قحطیزده» تبدیل شود. این چیزی است که نویسنده و زیستشناس تبعیدی «ژورس.اِی.مدودف» در زندگینامه خودنوشت گورباچف نوشت. او افزود: «مرگ به خاطر گرسنگی بسیار بالا بود. در برخی روستاها، تمام کودکان در فاصله سنین ۱ و ۲ساله مردند.» گورباچف که به «میشا» هم معروف بود جوانی بود با چشمانی روشن که که تصاویر قدیمی از او، وی را در کلاه خز قزاق نشان میدهد.
او در خانهای ساختهشده از «نی» بزرگ شد که در گل و لای پوشانده شده بود و هیچگونه لولهکشیای نداشت. اما خانوادهاش در میان وفاداران به کمونیسم از احترام زیادی برخوردار بودند. گورباچف در کتاب «خاطرات» خود نوشت که هر دو پدربزرگش به جرم خیانت علیه دولت تزاری دستگیر شدند. با این حال، استقبال خانوادهاش از ایدئولوژی شوروی فراگیر نبود؛ مادر و مادربزرگش او را غسل تعمید داده بودند. پس از فارغالتحصیلی از مدرسه ابتدایی روستا، به تحصیل در دبیرستان در کراسنوگواردایسک پرداخت و به کومسومول، سازمان جوانان حزب کمونیست پیوست. زمانی که پدرش در طول جنگ جهانی دوم در جبهه حضور داشت، گورباچف جوان بهعنوان دستیار متصدی کمباین کار میکرد.
پس از جنگ به او «نشان پرچم سرخ کار» اهدا شد. در سال۱۹۵۰، در ۱۹سالگی، او خانه را برای حضور در دانشگاه دولتی مسکو ترک کرد. زمانی که گورباچف دانشجوی حقوق شد، به او اجازه داده شد که کتابهایی را (که برای دانشجویان دیگر ممنوع شده بود)، درباره تاریخ اندیشههای سیاسی بخواند. او با ماکیاولی، هابز، هگل و روسو آشنا شد. گورباچف اولین رهبر شوروی از زمان لنین بود که حقوق خوانده بود. همکلاسیهایش او را فردی «دارای اعتماد به نفس، صریح، خوشفکر و بازاندیش» میدانستند.
«اندرو هیگینز» هم در گزارش دیگری در تاریخ ۳۰اوت در نیویورکتایمز نوشت، در بیش از سه دهه از استعفای او بهعنوان رئیسجمهور شوروی در ۲۵دسامبر ۱۹۹۱- دقایقی قبل از اینکه کشورش چند پاره شود- او و کارهایش سر جای خود قرار داشتند. پوتین بهعنوان جاسوس سابق کا.گ.ب قدرت را در مسکو بهدست گرفت. همین کا.گ.ب بود که کودتایی را در اوت۱۹۹۱ علیه گورباچف ترتیب داد. در آن زمان هواداران اندکی برای گورباچف در داخل روسیه مانده بود و او دیگر در وضعیت خوبی نبود. در زمانی که درگذشت او اعلام شد، امیدها، آزادیها و آشفتگیهایی که او برای روسیه به میراث گذاشت (طی ۶ سالی که از ۱۹۸۵ تا ۱۹۹۱ در قدرت بود و امضای او پای گلاسنوست و پروسترویکا دیده میشود) همگی به دو شیوه مغلوب شدند: یکی با انزجار مردم از آشفتگی دهه۱۹۹۰ و سپس حکومت ۲۲ساله پوتین، که در آستانه هزاره جدید به قدرت رسید و قول داد «نظم را بازگرداند.»
صحنه ناهنجار ایجادشده در دوران تصدی گورباچف ناپدید شد و جای خود را به هیاهوی یکنواخت پروپاگاندای کاخ کرملین داد. انتخابات رقابتی که توسط گورباچف مطرح شد تا بوروکراسی سفت و سخت شوروی را در خدمت به منافعی غیر از منافع خود قرار دهد، دوباره به تشریفات توخالی تبدیل شده است که کرملین طراحی کرده است. دیدگاه گورباچف از یک «خانه مشترک اروپایی» که از ولادی وستوک تا لیسبون امتداد دارد، با روسیهای که بهطور فزایندهای از بقیه اروپا منزوی شده، جایگزین شده؛ زیرا این کشور جنگ علیه همسایه خود را به راه انداخته است. وقتی گورباچف در مه۱۹۸۹ از پکن بازدید کرد، دانشجویان معترض در تیان آنمن از رهبر شوروی بهعنوان «قهرمان» استقبال کردند. آنها در خیابانهای پکن با بیرقهایی رژه میرفتند که روی آن نوشته شده بود: «گورباچف چین کجاست؟»
آنها بر این اعتقاد بودند که کارهای او در مسکو امید به ایدهای را نشان میداد که بر اساس آن «تک سالاری» و «خودکامگی» میتواند ملایمتر شود و از خشونت حذر کند. تمام اینها البته کمتر از یک ماه بعد در قتل عام تیانآنمن در ۴ژوئن بر باد رفت. گورباچف اگرچه در تعامل با تحولات شوروی از خشونت حذر میکرد، اما هیچگاه تصمیم حزب کمونیست چین برای فراخواندن ارتش را زیر سوال نبرد. اما وقتی اقتصاد چین رشد کرد و روسیه در چاله عمیقی فرو رفت. این درس برای بسیاری از چینیها و همچنین روسها، از جمله پوتین، پیامی بود که در ماندگارترین شعارهای سیاسی چین گنجانده شد: «ثبات همه چیز است.»
«آنتون ترویانوفسکی» هم در گزارش دیگری در تاریخ ۳۰اوت در نیویورکتایمز نوشت، روزی که پوتین در ۲۴فوریه به اوکراین حمله کرد، میراث گورباچف برای پوتین در افق نمایان بود. پوتین میگفت: «فلج قدرت و اراده اولین گام به سوی انحطاط کامل و فراموشی است.» پوتین معتقد بود که فروپاشی شوروی «بزرگترین فاجعه ژئوپلیتیک قرن» بود. او افزود: «ما اعتماد به نفس را برای یک لحظه از دست دادیم؛ اما برای مختل کردن توازن نیروها در جهان کافی بود.» برای پوتین پایان شوروی یک «تراژدی» بود؛ زیرا میلیونها روسی را در مرزهای ملی پراکنده ساخت. پوتین معتقد بود که فاجعه فروپاشی به واسطه رهبران ضعیفی رخ داد که میل داشتند در برابر خواستههای غرب خائن و ریاکار تسلیم شوند. در اوکراین، پوتین در سایههای امپراتوریای میجنگد که پایانش را گورباچف رقم زد.
به همین دلیل پوتین جنگی را در اوکراین شروع کرد تا استیلای مسکو بر – به قول کرملین- «سرزمینهای روسی» را از نو برقرار سازد. در حقیقت، جنگ پوتین در اوکراین جنگی است برای جبران سرخوردگی و شکست ناشی از فروپاشی شوروی. با این حال، گورباچف (که از مادری اوکراینی و پدری روسی بود) با دیدگاه پوتین از اوکراین بهعنوان «کشوری برادر» اشتراک نظر داشت. او معتقد بود که اوکراین باید در مدار روسیه باشد. او از ضمیمه کردن کریمه بهدست پوتین حمایت کرد و آن را «اراده مردم منطقه» خواند. گورباچف به غرب میتاخت؛ زیرا «میکوشید اوکراین را به داخل ناتو بکشد». او هشدار داده بود که این تلاشها «جز نفاق و دشمنی میان اوکراین و روسیه چیزی به ارمغان نخواهد آورد.» با این حال، او بر این باور بود که میتوان از بدترینها اجتناب کرد. چنین بود که در سال۲۰۱۴ به یک رسانه سیبری گفت: «جنگ میان روسیه و اوکراین؟ این بی معنی است.»
منبع: دنیای اقتصاد
مطالب مرتبط