شواهد تاریخی بسیاری وجود دارد که در شکلدهی به چنین منازعاتی ارادهای آگاهانه در پس این وقایع خونین وجود نداشته است؛ حتی بازیگر یا بازیگران آغازکننده جنگ اغلب تصور میکردهاند که اقداماتشان باعث تضمین صلح و ثبات میشود؛ ولی از قضا همین اقدامات عامل موثری برای بهوقوع پیوستن جنگ شده است؛ این به معنای تصادفی بودن جنگها نیست. حال با این تصویر کلی از تاریخ جنگها به سراغ منطقه خاورمیانه میرویم.
در بحران یکسال اخیر همه بازیگران دخیل در تقلا بودهاند که از طریق برخی اقدامات نظامی، سیاسی و دیپلماتیک یا به بازدارندگی (Deterrence) برسند یا آنچنان که خود میگویند بازدارندگی آسیبدیده را ترمیم و بازسازی کنند. البته هر بازیگری برای رسیدن به این نقطه، روش مختص به خود را دنبال میکند.
اسرائیل ادعا دارد که از طریق تشدید تنش (Escalation) یا به عبارت بهتر استفاده از زور آن هم به شکل گسترده به دنبال محدودسازی تنش (De- escalation) و به دنبال آن ترمیم بازدارندگی آسیبدیده خود است.
آمریکا اما در تلاش است از طریق تهدید به تنش و مجازات معتبر و همچنین پروسه محدودسازی تنش، منطقه را در وضعیت بازدارندگی حفظ کند. حزبالله لبنان نیز تلاش میکرد که از طریق عملیات مستمر اما محدود در شمال اسرائیل (تشدید تنش کنترلشده)، تلآویو را وادار کند که وارد فرآیند محدودسازی تنش از طریق آتشبس همزمان در غزه و لبنان شود.
ایران هم به نوبه خود در تلاش بود در ابتدا از طریق تهدید به تنش و در مرحله بعد تشدید تنش مدیریت شده، اسرائیل را وادار به عقبنشینی کند. اما امروز منطقه در نقطهای ایستاده است که هیچیک از این بازیگران به وضعیت بازدارندگی دست نیافتهاند.
نه تنها چنین هدفی محقق نشده است، بلکه دامنه جنگ هر روز وسیعتر از قبل میشود و بازیگران در این نبرد یکساله با نقض خطوط قرمز بعضا کلاسیک منطقه، هر روز سطح جدیدی از تخاصم را تجربه میکنند. شکی نیست که همه این بازیگران به دنبال امنیت هستند، اما در این هم تردیدی نیست که پافشاری بر این خواسته یعنی دفاع از امنیت، خود منجر به سلب بیشتر امنیتشان شده است.
به قول هربرت باترفیلد، مورخ و فیلسوف بریتانیایی آنچه به چشم میآید، صرفا مخمصه مطلق است. در واقع بازیگران با استراتژی بازدارندگی اما با روشهای منحصر به خود نه تنها به ثبات استراتژیک نزدیک نشدهاند، بلکه به قول رابرت جرویس، استاد سیاست بینالملل در دانشگاه کلمبیا در کتاب درخشان خود ادراکات و سوءادراکات (۱۹۷۶) فرسنگها دور از صلح، وارد معمای امنیتی تدریجی و فزاینده هم شدهاند.
در چنین وضعیتی بسیار طبیعی مینماید که هر انتخاب بازیگری در محیط راهبردی در تعارض با انتخابهای بازیگر دیگر قرار گیرد. این وضعیت بسیار بغرنج در روابط بینالملل را اصطلاحا مارپیچ مینامیم. مارپیچ در واقع تداعیکننده شرایطی است که هر کنش تهاجمی یک بازیگر برای تحقق بازدارندگی و تامین امنیت با واکنش تهاجمی بازیگر دیگر مواجه میشود؛ آنچه بهعنوان موتور محرک این دور باطل در نظر گرفته میشود، همان معمای امنیتی است.
یعنی هر بازیگر در وضعیت اضطراب شدید و تراژیک از ناامنی قرار دارد؛ به عبارت بهتر بازیگران، درست یا نادرست، خود را در محاصره تهدیدات حیاتی و ماهیتی تصور میکنند. به همین دلیل هم هزینههای کنش تهاجمی را درست یا نادرست، کمتر از عملی شدن تهدیدات حیاتی تلقی میکنند.
در عین حال مکانیسم و دینامیسم مارپیچ بهگونهای کار میکند که در آن شاهد تحقق پیشگوییهای بازیگران از یکدیگر هستیم. یعنی اگر ادراک بازیگر الف بر این شکل گرفته است که بازیگر ب درصدد انجام اقدامات تهاجمی است و به همین دلیل هم استفاده از زور الزامآور در نظر گرفته میشود، چنین فرآیندی خود در عمل باعث تحقق پیشگویی بازیگر الف میشود.
در واقع میتوان اینچنین مساله را تبیین کرد که بازیگر الف در یک سوءادراک از نیات بازیگر ب به زور متوسل میشود؛ ولی در عمل توسل به زور منجر به تحقق همان سوءادراک از بازیگر ب میشود. (در صورتی که قبل از اقدام بازیگر الف، بازیگر ب ترجیح میداد حداکثر با توسل به تهدید نه خود تهدید وضعیت موجود را حفظ کند) چنین فرآیندهایی در مارپیچ را میتوان تحت عنوان پیشگوییهای متکی به خود و در مرحله بعد پیشگوییهای خودتحققبخش نامگذاری کرد. البته فرجام این دو مولفه نیز باعث شکلدهی به پدیده قدرت خودویرانگر میشود.
برای ملموس شدن بحث دوباره به تحولات منطقه بازمیگردیم و در این مسیر باید به دو بازیگر مهم اشاره کنیم. اولی اسرائیل که پس از ۷اکتبر تهدید حیاتی را ادراک کرد و حتی خود را در محاصره اهرمهای منطقهای ایران دید.
چنین بازیگری برای تامین امنیت بیمحابا وارد کنشهای تهاجمی برای احیای بازدارندگی میشود؛ اما در نقطه مقابل برای ایران نیز بهدلیل تکرار سلسله حوادثی که منافع مستقیمش را مورد تهدید حیاتی قرار میدهد، خاطرات دوران نومحافظهکاران آمریکایی در دولت بوش پسر و پروژه معروف آنها یعنی تغییر رژیم زنده شده است.
این تصویر بهویژه پس از چند نطق تحریکآمیز نتانیاهو در نیویورک و همچنین پس از ترور سیدحسن نصرالله تقویت شد. همچنین اسرائیل بهعنوان بازیگر الف پس از ۷ اکتبر، عملیات حماس، حزبالله و انصارالله را بهعنوان نشانهای از الگوی تهاجمی ایران بهعنوان بازیگر ب تلقی کرد؛ درحالیکه دلایل و قرائن زیادی وجود داشت که تهران را در مقام بازیگر طرفدار حفظ وضع موجود با الگوهای دفاعی و نه تهاجمی قرار میداد.
حال درچنین وضعیتی، عبور از وضعیت بازدارندگی و ورود ناخواسته به مارپیچ با شیب تند بسیارطبیعی است. البته فروغلتیدن در این مارپیچ میتواند بازیگران را وارد مسیر منازعات بیپایان کند و ریسک بهوقوع پیوستن جنگ تمامعیار را بهشدت افزایش دهد.
به همین دلیل باید تاکید کرد که خاورمیانه هماکنون صرفا در وضعیت رفت و برگشت پاسخهای نظامی و امنیتی میان بازیگران قرار ندارد؛ این یک تقلیلگرایی محض و خطرناک است و البته فاقد عناصر لازم برای توضیح شرایط جدید. به همین دلیل شرح برخی ملاحظات برای برونرفت از این وضعیت ضروری به نظر میرسد:
۱- بازدارندگی و مارپیچ پیش و بیش از هرچیزی دو مفهوم نظری هستند که توسط اندیشمندان روابط بینالملل برای پیشگیری از جنگ ابداع شدند. پس باید به این دو مفهوم صرفا به مثابه ابزار نگریست و از تبدیل آنها به کلیشهها و دگمهای فکری و راهبردی خودداری کرد. مایکل مک گوایر، دستیار ارشد سیاست خارجی در موسسه بروکینگز در سال۱۹۸۵ در ژورنال امور بینالملل بهطور خاص به عوارض جزماندیشی در حوزه بازدارندگی اشاره میکند و در اوج جنگ سرد بازدارندگی را بهدلیل همین مساله نه راهحل بلکه بخشی از مشکل میخواند.
به همین دلیل اگر بازدارندگی را به مثابه ابزار و نه هدف درنظر بگیریم، آن وقت روشن میشود که در همین نظریه و در متون نظریهپردازان آن شکست بازدارندگی تابو نیست و بهعنوان امری امکانپذیر در نظر گرفته میشود؛ چرا؟ یا تهدیدات باورپذیر نیستند یا بازیگر تهاجمی دچار سوء ادراکات از توانایی و اراده بازیگر طرفدار حفظ وضع موجود میشود یا حتی در صورت معتبر بودن تهدیدات و کارکردن مساله اراده و توانایی به ثمر نشاندن تهدیدات، بازیگر تهاجمی هزینههای جنگ را پایین میداند و به کنش نظامی دست میزند.
پس وقتی صاحبان یک نظریه خود بر شکست گاه و بیگاه نظریهشان در برخی برهههای تاریخی اذعان دارند؛ تلقی جزماندیشانه و درجا زدن در این کلیشه صرفا بازیگران را از فهم تحولات پسابازدارندگی عاجز و به جنگ ویرانگر نزدیکتر میکند و هیچ عایدی دیگری نخواهد داشت.
۲- باید از جهانشمول و همه گیر کردن مفاهیم نظری بهطور جدی خودداری کرد. به همین دلیل هم هست که اندیشمندان روابط بینالملل برای توضیح علل بروز جنگها در طول تاریخ (روی دیگر آن توضیح دلایل قرار گرفتن بازیگران در وضعیت صلح و ثبات راهبردی) یا از بازدارندگی استفاده کردهاند یا مارپیچ.
جرویس در کتاب ادراکات و سوء ادراکات توضیح میدهد که با الگوی بازدارندگی هیچگاه نمیتوان به سراغ فهم ریشههای جنگ جهانی اول رفت و به همین دلیل باید از الگوی مارپیچ استفاده کرد و در مقابل برای توضیح برهه نزدیک به جنگ جهانی دوم هم نمیتوان با عینک مارپیچ به تحولات نگریست و از همین رو بهترین ابزار نظری برای فهم این برهه تاریخی الگوی بازدارندگی است.
پس بر این پایه باید هرآن آمادگی داشت که با ابزار نظری جدید، تحولات را مورد پیگیری قرار داد. با مفروض گرفتن همین مساله است که مدعای من در این مقاله بر این قرار دارد که در چند ماه اخیر الگوی بازدارندگی فاقد مطلوبیتهای لازم برای طرحریزیهای راهبردی و همینطور تحلیل حوادث است.
۳- اگرچه در صورت تبعیت از قواعد بازدارندگی و مارپیچ ما به صلح و ثبات راهبردی رهنمون میشویم، ولی از این پیامد مشترک نمیتوان به یکسان بودن مولفههای آنها حکم کرد. در واقع جهان بازدارندگی و مارپیچ دو دنیای تقریبا متفاوت از یکدیگر هستند. در یکی مفروض این است که رقابت جزو ذاتی بازی قدرت در روابط بینالملل است و در دیگری رقابت نه به مثابه امر ذاتی بلکه بهعنوان پیامد قرار گرفتن بازیگران در وضعیت معمای امنیتی در نظر گرفته میشود.
از همین رو در اولی بازی با حاصل جمع صفر خواهد بود و در دومی بازی با حاصل جمع مثبت. پس بسیار طبیعی است در یکی با مفروض گرفتن رقابت همیشگی، امکان همکاری کاملا از میان میرود و در دیگری همکاری بهعنوان یک ضرورت اجتنابناپذیر برای پیشگیری از جنگ ویرانگر در نظر گرفته میشود.
در واقع در الگوی مارپیچ با درنظرگرفتن رقابت دریایی فزاینده آلمان و بریتانیا قبل از جنگ جهانی اول این مساله در نظر گرفته میشود که گاهی اجبار و تلاش برای بهدست آوردن حاشیه وسیع برتری نسبت به رقیب نه تنها فاقد نتایج مطلوب است، بلکه خودش منجر به پیدایش چرخههای بیثباتکننده، پرهزینه و ناپایدار میشود.
۴- شیب مارپیچ شکلگرفته در منطقه استعداد بسیار زیادی دارد که هر آن به سوی تندی برود. اولین دلیلش میزبانی منطقه ما از «مجموعه منازعه منطقهای» است که رایمو وایرینن در ۴دهه پیش آن را ابداع کرد و پس از او بری بوزان و ویور آن را در قالب «نظریه مجموعه امنیت منطقهای» مطرح کردند.
این مفاهیم ناظر بر «موقعیتهایی هستند که در آن کشورهای همسایه درگیریهای داخلی یا بین دولتی را تجربه میکنند؛ البته با پیوندهای قابل توجه میان درگیریها. این پیوندها ممکن است آنقدر اساسی باشند که تغییرات در پویایی درگیری یا حل یک درگیری بر درگیریهای همسایه تاثیر بگذارد.» ماحصل این پروسه وابستگی متقابل و شدید امنیتی دولتهای قرار گرفته در یک مجموعه امنیتی است.
بر همین اساس و با توجه به تجربیات سالهای گذشته از جمله ظهور داعش میتوان پیشبینی کرد که هرگونه ناامنی در لبنان بلافاصله به سوریه و عراق نیز سرایت پیدا میکند یا هرگونه آسیبپذیری امنیتی در ایران قابلیت اشاعه سریع به منطقه جنوب خلیجفارس را دارد. این مساله میتواند سرعت تحولات در مارپیچ را بهشدت افزایش دهد و دامنه نبرد اسرائیل و ایران را ناگهان تا کل منطقه خاورمیانه گسترش دهد.
اما دلیل دوم به محرکهای شدید و گسترده برای آغاز جنگ در منطقه بازمیگردد. گزارش تابستان گروه بینالمللی بحران درباره فهرست محرکها، حداقل ۷نقطه از منطقه را در سطح بحرانی و شدید قرار داد. هماکنون شعلههای جنگ در یک منطقه از موارد پیشبینیشده زبانه میکشد (لبنان) پس امکان تحقق سایر نقاط بحرانی و شدید نیز در آینده دور از تصور نیست. بر این پایه، دلیل دوم هم میتواند ابعاد و دامنه مارپیچ منطقهای را دو چندان کند.
۵- الگوی مارپیچ نه تنها وضعیت قرار گرفتن بازیگران در مارپیچ را تبیین میکند، بلکه راه خروج از آن را هم توضیح میدهد. پس در مرحله چه باید کرد، آنچه در کانون توجه این نظریه قرار میگیرد، راههای تصحیح ادراکات بازیگران از یکدیگر است؛ این تصحیح ادراکات باید بهگونهای تغییر یابد که معمای امنیتی برای بازیگران دخیل در بحران را تقلیل دهد. از همین رو برای خروج منطقه از وضعیت مارپیچ در راستای مذاکرات «ترک یک» پیشنهاد میشود که شبه مجمع منطقهای با حضور بازیگران متنفذ و ذینفع در تحولات خاورمیانه تشکیل شود.
این شبهمجمع باید هم قدرتهای فرامنطقهای و هم قدرتهای منطقهای را دربرگیرد. تشکیل چنین شبهمجمعی وقتی ضروریتر میشود که تجربه ناکام آمریکا در محدودسازی تنش را در یکسال گذشته مرور کنیم. به نظر میرسد آمریکا در عصر رهبری بدون هژمونی فاقد اهرمهای همتراز گذشته برای مدیریت موثر رفتار متحدان خاورمیانهای خود از جمله اسرائیل است؛ این به معنای بیتاثیر بودن مطلق این اهرمها نیست.
بنابراین تکیه صرف بر نقش ایالات متحده برای اعمال فشار بر اسرائیل و به تبع آن کنترل تنشها عبث و بیهوده است. با این حال این به این معنا هم نیست که گفتوگوها باید رها شود. در این تحلیل شکلگیری مجمع منطقهای اصالت مییابد؛ اما گفتوگوهای پشت درهای بسته یا برقراری خط ارتباطی مستقیم با ایالات متحده نیز میتواند به مثابه مقوم اصل بنیادین بالا درآید.
این مسیر میتواند از طریق گفتوگوهای نیمه رسمی از طریق« ترک ۱.۵» نیز ادامه پیدا کند و تقویت شود. با این همه باید متذکر شد که در یک دید خوشبینانه هرگونه توافقی حتی توافق تهران و واشنگتن به قصد محدودسازی تنش اما بدون تاثیرگذاری بر ادراکات شکل گرفته بازیگران اصلی بحران از یکدیگر، بسیارناپایدار و شکننده خواهد بود.
واقعیت این است که قرار گرفتن منطقه در وضعیت مارپیچ صرفا خروج از شرایط بازدارندگی نیست؛ در واقع معنای دیگر شکست بازدارندگی، آغاز وضعیت جنگی است. اینکه چنین نبردی به مسیر خود در مارپیچ تا یک جنگ تمام عیار ادامه خواهد داد یا دچار سکتههای ناگهانی و حتی بازگشت به وضعیت بازدارندگی شود، به تحولات آینده بستگی خواهد داشت.
دکترهادی خسروشاهین
منبع: دنیای اقتصاد
مطالب مرتبط