"حداقل دیگه سردردهام کمتر میشه..."
این را به خودش گفت در حالی که عینک را به چشم زد. اما میدانست این فقط یک تسکین موقت است. چشمپزشک هشدار داده بود: "با این عدسیها، شماره چشمت هر سه ماه یکبار بالا میره!"
سه ماه بود که تمام عینکفروشیهای شهر را زیر پا گذاشته بود. هر بار با پاسخهای متناقضی روبرو میشد:
- "واردات ممنوع شده خانم!"
- "فقط برای مشتریهای ویژه داریم!"
- "پارسال ۸ میلیون، امسال ۱۸ میلیونم نمیدن!"
حتی در گروههای بیماران چشمی هم همه درگیر همین مشکل بودند. آخرین پیامی که دیده بود از یک مادر جوان بود: "بچهام بخاطر نداشتن عدسی پروگرسیو، از مدرسه عقب افتاده..."
تصویر پایانی:
مژگان پشت میز کارش نشست و عینک جدید را زد. صفحه مانیتور کمی واضحتر شده بود، اما نه آنقدر که بتواند جزئیات طرحهایش را ببیند. در آینه، چشمانی را دید که روزبهروز ضعیفتر میشدند. با خودش فکر کرد: "تا کی میشود با این عدسیهای بیکیفیت زندگی کرد؟"
ولی در نهایت زیر لب میگه
بین شغلت و بیناییت، مجبوری یکی رو انتخاب کنی.
مطالب مرتبط
نظرات کاربران برای این مطلب فعال نیست