چهار ماه بیشتر نگذشته و حالا خبر مشابهی دوباره منتشر شده؛ اینبار اسمش الهه است. الهه حسیننژاد، دختر ۲۴ سالهای که عصر چهارم خرداد، در مسیر برگشت به خانه، وقتی سعی کرد جلوی سرقت گوشیاش را بگیرد، با ضربه چاقو کشته شد. تا پانزدهم خرداد، خانوادهاش و هزاران نفر دیگر، امیدوار بودند خبر گمشدن به پیدا شدن ختم شود. اما الهه، مثل امیرمحمد، دیگر برنگشت. امید خاموش شد و جامعه یکبار دیگر در سکوتی تلخ فرو رفت.
مرگ الهه، مثل مرگ امیرمحمد، دردناک بود. اما تلختر شاید اینجاست که آنها فقط وقتی دیده شدند که دیگر نبودند. خانوادههایشان ماندند و سوگی بیپایان؛ و باقی مردم، درگیر زندگی روزمره، بیآنکه فرصتی برای مکث داشته باشند. تا نوبت بعدی.
این هفته، «دنیای این روزهای من»، نه درباره یک چهره، بلکه درباره نسلی است که هنوز زندهاند اما انگار کسی صدایشان را نمیشنود. همان الههها و امیرمحمدهایی که با تورم بالای ۳۰ درصد، بیکاری مزمن و آیندهای بینشانه روبهرو هستند. نسلی که اگر اموالش را نجات دهد، شاید امنیتش را از دست بدهد؛ و اگر زنده بماند، شاید آرامش و آسایشش را باخته باشد.
جوانهایی که از صبح تا شب میدوند و در پایان روز، تنها چیزی که برایشان میماند، رسیدهای کارتخوان و حسابهای خالی است. آنهایی که برای گذران این ماه به ماه دیگر، یا باید چندجا کار کنند، یا از چند نفر قرض. و زیر بار همین بیتدبیریها، روزبهروز بیشتر خم میشوند، بیآنکه رمقی برای اعتراض داشته باشند.
الهه کشته شد. امیرمحمد هم. اما بیشمار کسانی هستند که هنوز نمردهاند و هر روز، با استرس خرید، تمدید اجاره، یا خالی شدن کارت بانکی، هزار بار میمیرند و زنده میشوند. یک مرگ تدریجی، در سکوت.
الهه رفت، همانطور که امیرمحمد رفت. اما شاید هنوز دیر نشده باشد که به فکر آنهایی باشیم که جسمشان ایستاده است، اما چیزی از زندگی در آن نمانده.
مطالب مرتبط
نظرات کاربران برای این مطلب فعال نیست