
راننده همیشه رادیو را روی موج گفتوگو میگذاشت؛ انگار وظیفهاش بود مردم را در همان تاریکی اول صبح، درگیر بحثهای داغ کند.
آن روز مناظرهای درباره ارز ترجیحی ۲۸۵۰۰ پخش میشد. اسمش برای خیلیها آشنا نبود، اما اثرش روی سفرهشان از هر چیزی واقعیتر.
کارشناسی با صدای محکم میگفت: «این ارز باید ادامه پیدا کنه. اگه بردارین، روغن و مرغ و گوشت چند برابر گرون میشه. مردم له میشن.»
دیگری جواب داد: «این سیاست رانت درست کرده. ارز ارزونه، اما کالا گرونه. وسطش یه عده میلیاردر شدن. مردم فقط گرونی رو دیدن.»
مسافرهای سرویس، بیشتر طرفدار اولی بودند.
یکی گفت: «داداش ما با این حقوق فقط زندهایم، آزاد شه قیمتها فاتحهست.»
دیگری غر زد: «اینایی که میگن بده، معلومه خرید خونه ندارن!»
صادق ساکت بود. اما ذهنش پر بود از سؤال.
«اگه این ارز برای اینه که قیمتها گرون نشه…
پس چرا همه چی گرون شده؟
چرا مرغ شد کیلویی چند؟
چرا گوشت دستنیافتنی شد؟
چرا روغن کمیاب شد؟»
فکرش را بلند گفت. سرویس ناگهان ساکت شد.
یکی پرسید: «چی گرون شده صادق؟»
صادق گفت: «همه چی.
اگه این ارز جلوی گرونی رو میگیره، چرا تا حالا نگرفته؟»
یکی از عقب گفت: «خوب اگه ندن، بدتر میشه.»
صادق چیزی نگفت.
فقط شیشه بخارگرفته را پاک کرد و به جاده تاریک نگاه کرد.
وقتی رسید کارخانه، لباس کار آبیرنگش را پوشید و مستقیم رفت سراغ آقا حجت—همان مشاور شرکت که همه بهش میگفتند دکتر.
صادق هنوز نفسنفس میزد وقتی موضوع را برایش تعریف کرد.
حجت لبخندی زد و گفت: «بیا بشین صادق جان. بذار برات روشنش کنم.»
روی میز مدیر تولید نشستند.
«ببین… این ارز ترجیحی قرار بود کمکِ کمدرآمدها باشه. قرار بود قیمت کالاهای اساسی مثل مرغ، روغن و نهادههای دامی رو پایین نگه داره.»
صادق گفت: «خوب اینکه خوبه!»
حجت گفت: «روی کاغذ خوبه.
اما واقعیت اینه که بیشتر به پردرآمدها رسیده تا کمدرآمدها.
چون اونایی که وضعشون بهتره، بیشتر مصرف میکنن—گوشت، مرغ، روغن… هرچی.
پس طبیعیه که سهمشون از این ارز هم بیشتر بشه.»
صادق با تعجب پرسید: «یعنی فقیرها کمتر چیزی نصیبشون شده؟»
حجت گفت: «آره. فقیر سفرهش کوچیکه، مصرفش کمه.
ولی بالا شهریها چند برابر مصرف میکنن.
در عمل، بیشترِ این یارانه پنهان به اونها رسیده.
نه به کسی که واقعاً نیاز داشته.»
بعد ادامه داد: «از اون بدتر… این ارز قرار بود قیمتها رو نگه داره.
اما تو خودت دیدی—مرغ گرون شد، گوشت گرون شد، روغن هم کمیاب شد.
یعنی کالایی که با ارز ارزون وارد شده،
آخرش با قیمت آزاد به مردم فروخته شده.»
صادق گفت: «پس این ارز به چه درد خورد؟»
حجت گفت: «به درد یه عده خاص.
واردکنندهای که ارز ارزون گرفت،
ولی جنس رو گرون فروخت.
رانت درست شد، نه آرامش برای مردم.»
صادق آرام گفت: «پس باید حذفش کنن؟»
حجت کمی مکث کرد، بعد گفت:
«ببین صادق… حذف این ارز مثل عمل جراحیه.
دکتر میدونه بیمار باید عمل بشه،
ولی نمیتونه همینجوری کارد رو بذاره روی دلش.
اول باید قلب، ریه، فشار خون… همه چیز بررسی بشه.
اگر عجله کنه، بیمار میره تو خطر.
اما اگر درست و با برنامه انجام بده، نجاتش میده.»
حجت ادامه داد: «این ارز باید اصلاح بشه، چون غلط بوده.
اما اصلاحش باید با برنامه باشه—
با حمایت از مردم، با کنترل بازار، با مراقبت.
نه با شوک، نه با بیگدار به آب زدن.»
صادق از اتاق بیرون آمد.
آفتاب کمکم از پشت دود کارخانه بالا میآمد.
صدای دستگاهها، کارگرها، انبار… همه همان بود.
اما توی ذهنش یک جمله میچرخید:
«مشکل این نیست که ارز خوبه یا بده…
مشکل اینه که زندگی مردم، جای آزمون و خطا نیست.»
برای اولینبار فهمید اقتصاد فقط حرفهای خشک توی تلویزیون نیست؛
گاهی دردِ هر روزهٔ خودش است،
روی همان صندلی سرویس،
بین آدمهایی که فقط میخواهند
زندگیشان کمی قابل تحملتر باشد.
مطالب مرتبط

نظرات کاربران برای این مطلب فعال نیست

